سفارش تبلیغ
صبا ویژن
u راز و نیاز - سید محمد جواد ذاکر طباطبایی

اندوه خوردن نیم کهنسال شدن است . [نهج البلاغه]

اوقات شرعی
یکشنبه 103 اردیبهشت 16

:: RSS 

:: خانه

:: مدیریت وبلاگ

:: پست الکترونیک

:: شناسنامه

vدرباره خودم

راز و نیاز - سید محمد جواد ذاکر طباطبایی

vلوگوی وبلاگ

راز و نیاز - سید محمد جواد ذاکر طباطبایی

vاشتراک در وبلاگ سید

 

v لینک وبلاگ عزیزان

دل نوشته

v وبلاگ سید با همین مدیریت در بلگفا


vمطالب قبلی

پاییز 1386

vحضور من

یــــاهـو

vمداحی وبلاگ سید

! راز و نیاز

هنوز می ترسم که خدای بزرگ را، رو در رو ملاقات کنم و می ترسم که به خانه اش قدم بگذارم. هنوز خود را آماده پذیرش مطلق او نمی بینم و هنوز در گوشه های دلم خواهش های پست مادی وجود دارد... هنوز یاد دردناک کودکان فرشته صفتم، روح مرا سراپا مملو از درد و اندوه می کند. هنوز مهر زندگی در عروقم می دود و هنوز از همه چیز به کلی ناامید نشده ام. هنوز قلب و روح خود را یکسره وقف خدا نکرده امو بر کثیری از آرزوها و امیدها خط بطلان کشیده ام، مقادیری از خواهش ها و لذات را فراموش کرده ام و از بسیاری مردم، دوستان و کسان قطع امید نموده ام.
اما... خود را گول نمی زنم، امام در زوایای دلم آرزو و امید و خواهش وجود دارد. هنوز یکسره پاک نشده ام، هنوز دلم جایگاه خاص خدا نشده است. لذا از ملاقاتش می گریزم، با این که در حیات خود همیشه با او راز و نیاز می کنم، همیشه او را می خوانم، همیشه در قدومش اشک میریزم.
همیشه در خلوت شب های تار با او راز و نیاز می کنم. همیشه دلم از شور عشقش می سوزد، می طپد و می لرزد. همیشه مردم را به سوی او می خوانم. همیشه به سوی او می روم و هدف حیاتم اوست.
اما، اما هیچ گاه رو در رو و بی پرده در مقابل او ننشسته ام. گویی، می ترسم از شدت نورش کور شوم. هراس دارم از جلال کبریایی اش محو گردم. شرم دارم که در مقابلش بنشینم و در دلم و جانم چیز دیگری جز او وجود داشته باشد.
او را خیلی دوست دارم. او خدای من استو محرم راز و نیاز من است. همدم شب های تار من است. تنها کسی است که هرگز مرا ترک نکرده است و من نیز هرگز یادش را از ضمیر نبرده ام.
سراپای وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست، اما از او می ترسم، از حضورش شرم دارم، دائماً از او می گریزم، او را می خوانم، از پشت پرده با او راز و نیاز می کنم، با او مکاتبه می کنم، همه را به سوی او می خوانم، برای لقایش اشک می ریزم. اما همین که او به ملاقات من می آید من می گریزم، مخفی می شوم، در سکوتی مرگ زا فرو می روم. جرأت ملاقاتش را ندارم. صفای حضورش را در خود نمی یابم.
او همیشه آماده است که مرا در هر کجا و در هر شرایطی ملاقات کند. اما این منم که خود را شایسته ملاقاتش نمی بینم. از ترس و کوچکی خود شرم می کنم، از او می گریزم.
شمعی بود از دنیای خود جدا شد و به پهنه هستی عالم، قدم گذاشت. به دام عشق پروانه افتاد، اسیر شد، سوخت و گرفتار شد.
اما از خواب بیدار شد و هر کس به سوی کار خویش رفت. همه رفتند و او را تنها گذاشتند. شمعی دور افتاده.


¤به مدیرت: ...

? خانه دل


! صفحات دفتر دلم